زبانحال حضرت عباس با سیدالشهدا علیه السلام
گر نـشـد مشـک ولـی مانـد امـید دگـرم ببـرم آب در این کـاسـه چـشـمان تـرم هم شکستند همین کاسه و هم فرق سرم تا هـوایـی بــه سـر از آب مبـادا ببـرم اینـچـنین شـد که من امـید ز دستـم دادم با سر از روی بلـنـدی به زمـین افـتـادم چه کنم مشک وسرودست ودوچشمی که تراست کاسه هایی که شکست است دگردردسر است تیغ وشمشــیر بیارید تـنم منـتـظراسـت به خدا درد خجـالت زحرم سخت تر است گر نـشـد آب بـرم کاش خـودم آب شـوم تا کـه جاری به سوی خیمه ارباب شوم ای خدا سایه ای از دور... مبـادا آقاست نه حسین بن علی نیست زنی از زنهاست نکـند زینب کبراسـت خـدا یا تــنهـاست پسرم گفت به من، تا بشناسم زهراست گـفت گر مـادر تـو نیست منـم مـادر تو آمـدم گـریــه نـکـن آب فــدای ســر تـو اذن دادنـد که بــر فـاطـمـه مـادر گـفـتم آرزویـی بـه سـرم بـود که آخـر گـفـتم جـان من شد همه یک آه و بــرادر گفتم هقی هقی کردم و با گریـه مکرر گفتم چـقدر لفـظ اخا مثل عـسل شـیرین است گرچه از دست تهی ام سرمن پایین است بـه اخــا گـفـتـن مـن لـفـظ بـلـی مـی آیـد تـار دیـدم کــه حـسیـن بـن علی می آید گـوئـیـا جـلـوه ای از ربّ جـلـی مـی آیـد خـسته و تـشـنه و درمـانده ولی می آید زیر لب زمزمه کردم به فدای تو حسین بخورد بر سر من درد و بلای توحسین نیست بر دیدن چشمت به دو چشمم رویی کاش میشد که به جان ازتو کنم دلجویی یـا که بر راه تـو با مـژه زنـم جـارویی یـا بـه چـشمـم بنـشـینی به کنـارجویی ولــی افـســـوس دگـر چـشـم نـدارم آقـا هر چه را داشت ابالفضل، گرفتند آنـرا تا رسید او به سرم گفت چرا تا شـده ای قد قاسم شده ای پخش به صحرا شده ای رفته ای آب بیاری خود تو دریـا شده ای خوش بحال لب اصغر که تو سقا شده ای ناله ای زد که چنان درد به پهلوش نشست به گمانم کمرش بود که از غصه شکست با همان قامت خم دور سرم می چـرخید دست هایی که جدا شد ز تـنم می بوسید ناله می زد به من و وضع تنم می گریـید دشمنش هلهله میکرد و به او می خندید گـفـت با گریه مرو تا که زمیـنم نـزنند کوفـیان سنگ دگر سوی جـبـیـنم نـزنند مرو از دست حـرامی نکـشـم مـنّت آب لااقل رحم کن عباس برآن طفل رباب بعد تو زنـدگی اهل حـرم هـست عـذاب به کمین دشمن من مانده ببین درتب وتاب بیشتــر آب شـدم گفت همه لـشـگــر من میروی بعد توسقا چه کند خــواهـــرمن صحبت از نیزه و آن تخت روان آمده بود وقت تشریح پس از رفتن جان آمده بود زخم هایم همه از غم به زبـان آمده بـود حرف از معجر زینب به میان آمده بود ای اباالفـضل؛ فـدای نخی از معجـر تو سرم از نیـزه شـود سـایـه روی سـر تو |